شبی که من دنیا اومدم
“ من لوشا هستم “ و در قلعه کاشول زندگی میکنم . کاشول یه قلعه سیاه و زشت بالای یه کوه سیاهتر از خودشه . اطراف قلعه یه خندق عمیق حفر شده . مامان و بابا فک میکنن اون اطراف خرس گریزلی زندگی میکنه، فک کن ! یه خرس بالای یه کوه سیاه .
دیوارهای بلند کاشول با سنگ سیاه که از یه سیاره دیگه افتاده روی زمین ساخته شده . مامان و بابا میگن اون سنگها همون شبی که من دنیا اومدم افتادن رو زمین . سنگهای جادویی که برای مراقبت از من افتادن روی زمین وگرنه هیچ دلیلی نداره دقیقا شبی که من دنیا اومدم این اتفاق بیوفته .
شبی که من دنیا اومدم قرص ماه کامل بود . نورش قله سیاه رو روشن کرده بود. عقربه ، ساعت۱۲ رو نشون داد و اولین صدای ناقوس تو سالن پیچید . صدای گریهی بچه از اتاق شنیده شد و درست همون لحظه سنگهای جادویی و سیاه افتادن رو زمین .
وقتی من دنیا اومدم نور تو اتاق شروع کرد به چشمک زدن . نفس همه تو سینه حبس شد . قابله منو تو دستش گرفت . چشاش گرد شده بود . تند تند پلک میزد . دهنش همینجوری نصفه باز مونده بود . اصلا انگار نه انگار که من دارم خودمو خفه میکنم .
مامان صداش میزنه . منو همینجوری که تو حوله سفید پیچونده بود میده بغل مامان .
مامان مثه یه تیکه چوب فقط نگام میکرد ، تنها صدایی که شنیده میشد گریه کردن بدون توقف من بود . مامان به خودش میاد و سعی میکنه بهم شیر بده . همه میرن بیرون تا بابا رو صدا بزنن .
مامان و بابا با چشمای از حدقه دراومده دارن نگام میکنن . یه دختر صورت مثلثی با چشای ریز و درشت که پوستش مثه شب میمونه ، موهایی با ترکیب آبی و سبز .دیگه گرسنهام نیست ، منم داره نگاشون میکنم .
بابا میگه “ جادوش کردن “.
مامان میگه “ ما که دور بودیم ، خیلی دور“
بابا تعریف میکنه که از آسمون سنگ افتاده ، فردای اون شب دستور میده اون سنگها رو برای دیوار قلعه استفاده کنن . میگه اون سنگها اومدن که از من مراقبت کنن .
اسمم رو “ لوشا “ میذارن ، از “ لوش “ گرفتن . لوش یعنی سیاه ، برکه ای که سیاه شده
اینا رو مامان بعدها واسم تعریف کرد .
بزرگتر که شدم رنگ موهام هی تغییر میکرد . همینطور رنگ چشام .
“ من لوشا هستم “ و در قلعه کاشول زندگی میکنم . کاشول یه قلعه سیاه و زشت بالای یه کوه سیاهتر از خودشه . اطراف قلعه یه خندق عمیق حفر شده . مامان و بابا فک میکنن اون اطراف خرس گریزلی زندگی میکنه، فک کن ! یه خرس بالای یه کوه سیاه .
دیوارهای بلند کاشول با سنگ سیاه که از یه سیاره دیگه افتاده روی زمین ساخته شده . مامان و بابا میگن اون سنگها همون شبی که من دنیا اومدم افتادن رو زمین . سنگهای جادویی که برای مراقبت از من افتادن روی زمین وگرنه هیچ دلیلی نداره دقیقا شبی که من دنیا اومدم این اتفاق بیوفته .
شبی که من دنیا اومدم قرص ماه کامل بود . نورش قله سیاه رو روشن کرده بود. عقربه ، ساعت۱۲ رو نشون داد و اولین صدای ناقوس تو سالن پیچید . صدای گریهی بچه از اتاق شنیده شد و درست همون لحظه سنگهای جادویی و سیاه افتادن رو زمین .
وقتی من دنیا اومدم نور تو اتاق شروع کرد به چشمک زدن . نفس همه تو سینه حبس شد . قابله منو تو دستش گرفت . چشاش گرد شده بود . تند تند پلک میزد . دهنش همینجوری نصفه باز مونده بود . اصلا انگار نه انگار که من دارم خودمو خفه میکنم .
مامان صداش میزنه . منو همینجوری که تو حوله سفید پیچونده بود میده بغل مامان .
مامان مثه یه تیکه چوب فقط نگام میکرد ، تنها صدایی که شنیده میشد گریه کردن بدون توقف من بود . مامان به خودش میاد و سعی میکنه بهم شیر بده . همه میرن بیرون تا بابا رو صدا بزنن .
مامان و بابا با چشمای از حدقه دراومده دارن نگام میکنن . یه دختر صورت مثلثی با چشای ریز و درشت که پوستش مثه شب میمونه ، موهایی با ترکیب آبی و سبز .دیگه گرسنهام نیست ، منم داره نگاشون میکنم .
بابا میگه “ جادوش کردن “.
مامان میگه “ ما که دور بودیم ، خیلی دور“
بابا تعریف میکنه که از آسمون سنگ افتاده ، فردای اون شب دستور میده اون سنگها رو برای دیوار قلعه استفاده کنن . میگه اون سنگها اومدن که از من مراقبت کنن .
اسمم رو “ لوشا “ میذارن ، از “ لوش “ گرفتن . لوش یعنی سیاه ، برکه ای که سیاه شده
اینا رو مامان بعدها واسم تعریف کرد .
بزرگتر که شدم رنگ موهام هی تغییر میکرد . همینطور رنگ چشام .