چشمهایش را مالید و صاف نشست روی تشکش. لحاف چهل تکه گرم و نرمش را کنار زد و رفت سمت پنجره. انگاری دیشب ننه سرما همان دور و بر بوده، ته بقچهاش را خالی کرده و رفته. سرما رسید به استخوانش. پنجره را بست. لحافش را مرتب کرد. چند تا زد و گذاشت روی تشکش. بعد هم رفت سمت آشپزخانه. توی اجاق هیزم ریخت و نیمرو درست کرد.
مزه نیمرو را نفهمید . انگاری فقط شکمش پر شده بود . برای بار چندم فکر کرد: «یعنی ممکنه دوست نداشته باشه؟ اگه نپسنده چی؟ اما تغییر خوبه، بهش توضیح میدم!»
صبحانه را خورده نخورده همانجا رها کرد و رفت سمت گنجه چوبی سبز رنگش که نقش گلهای بهاری داشت. کیسههای نخیه رنگی رنگی داخل گنجه بهش چشمک میزدند . هر کدام یک گیاه را در دلشان مخفی کرده بودند. سوی چشمهایش کم شده بود: «باید عینک بزنم!» با دقت چند کیسه را بیرون آورد . از دل هر کدام، یک قاشق پودر درآورد و ریخت در گودیه پر از ترک کاسهی چوبی. باید به یک تخم مرغ پودرها را مهمان کند . پودرها و تخم مرغ با کمک قاشق دست به دست هم دادند و مایه یک دستی ساختند.
پیشبند حنایی رنگی را بست و نشست روی صندلی چوبی زهوار در رفتهای جلوی آیینه. موهای پنبهایاش را با دست چپ گرفت و با دست راست دست به کار رنگآمیزی شد. آن هم چه رنگی. چاشنی صبر را هم باید قاطی میکرد تا کار خوب از آب در بیاد.
دوباره غرق در افکارش شد. «کنار ننه سرما نشسته، ننه سرما کلوچه آورد . توی استکان کمر باریکی، چای لبریز، لبسوز، لبدوزی برایش ریخت . بعد از سالها بالاخره توانستند کنار هم بنشینند، دو کلمه حرف بزنند و دل بدهند و قلوه بگیرند.»
رشته افکارش با نور خورشید پاره شد . نفهمید خورشید چطور رسیده طاق آسمان . باید حمام کند .
از حمام که درآمد یک راست رفت جلوی آینه. چشمهایش را باز و بسته کرد. ابروهایش را بالا داد . سرش را به آینه نزدیکتر کرد. دوباره سرش را برد عقب. با دقت تمام به رنگ جدید موهایش چشم دوخت. لبخند پت و پهنی روی صورتش نشست. انگاری همانی شده بود که میخواست. موهای پنبهایش حالا رنگ صورتی پر رنگ داشت. جوانتر شده بود. زیبا تر به نظر میرسید . حتما ننه سرما هم از این رنگ خوشش میآمد. از قبل یک پیراهن و شلوار نو هم آماده کرده بود. لحظه شماری میکرد برای دیدن ننه سرما.
عمو نوروز
24
فوریه